یکشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۶:۵۰
۰ نفر

همشهری دو - فرزانه شهامت: قدیم‌ها که مثل حالا نبود؛ همسایه‌ها بخش بزرگی از زندگی هر کس را تشکیل می‌دادند؛ چیزی شبیه بستگان درجه یک یا حتی نزدیک‌تر.

حرم امام رضا

روزي چند مرتبه چشمت به چشم‌شان مي‌افتاد، سلام و عليكي مي‌كردي، حالي مي‌پرسيدي و به راهت ادامه مي‌دادي. همسايه‌ها هواي هم را داشتند؛ چه در روزهاي سخت نداري، چه در وقت‌هاي خوشي و فراغت. حالا تصور كن اين همسايه‌ات از جنس نور باشد؛ كسي كه آخر معرفت است. صبح‌ها با صداي اذاني كه از گلدسته‌هاي حرمش در كوچه‌هاي اطراف مي‌پيچد چشم باز كني و شب‌ها را با دوختن نگاهت به برق طلايي گنبدش در قاب چوبي پنجره، آسوده به خواب بروي. لحظه‌هاي دلتنگي، همان وقت‌هايي كه روزگار سرنامهرباني پيدا مي‌كند، دلت گرم باشد همسايه‌اي داري كه مهرباني تمام آدم‌هاي خوب دنيا، انگشت‌كوچك رأفت او هم نمي‌شود. نزد خدا آبرو دارد و اگر به خانه‌اش بروي، پشت پنجره فولادش چند دقيقه‌اي دو زانو بنشيني و خودماني با او درددل كني گره‌هايت با نگاه عنايتش باز مي‌شود.

چرا راه دور برويم؟ تا يكي دو دهه قبل، به وفور مي‌شد اين آدم‌هاي خوشبخت را كه افتخار همسايگي امام رضا(ع) را داشتند، در كوچه‌هاي باريك و تو در توي اطراف حرم پيدا كرد اما حالا نه. از آن كوچه‌ها فقط اسم‌هاي قديمي‌شان باقي مانده است؛ حسنقلي، ملاهاشم، چهار باغ و .... به هر جا كه سرك مي‌كشي جز ساختمان‌هاي بي‌روح و غول‌هاي سنگي سر به فلك كشيده چيز ديگري نمي‌يابي. دقايق متمادي، كوچه‌ها را يكي پس از ديگري پشت سر مي‌گذاري و سراغ ساكنان قديمي محله را مي‌گيري. پاسخ‌ها، تكراري و ناخوشايند است: «چند سالي است كه از اينجا رفته‌اند، خانه‌شان را به شهرداري واگذار كردند، خانه‌ها فرسوده و غيرقابل سكونت بود، نگرد دنبالشان كسي باقي نمانده... ». در ازدحام انبوه هتل آپارتمان‌ها و مهمانپذيرها، ديدن يك در چوبي با كلون فلزي، به پيدا كردن آنچه به‌دنبالش بود‌‌ه‌اي اميدوارت مي‌كند اما نزديك‌تر كه مي‌شوي مي‌بيني خانه‌اي مخروبه است كه فقط يك ديوار خشتي، از آن باقي‌مانده است.

  • مهمان همسايه حضرت

درست در لحظه‌اي كه اميدت براي يافتن ساكنان قديم محله‌هاي اطراف حرم، كم‌فروغ شده، مرضيه خانم را مي‌بيني. پيرزن چادرش را تنگ گرفته و با نفسي كه به سختي راست مي‌شود، در حال خريد چند تكه ظرف است. بناست همين شب جمعه كه مي‌آيد، در خانه قديمي‌اش دوره قرآن داشته باشد. به سادگي هم‌كلام مي‌شود و با همان مهمان‌نوازي كه از همسايه‌هاي امام هشتم(ع) انتظار مي‌رود به خانه‌اش دعوت‌ات مي‌كند. خانه در انتهاي يك سراشيبي سنگ چين قرار دارد. به داخل حياط كه پا مي‌گذاري، انگار كه در يك لحظه، زمان به اندازه چند دهه به عقب برمي‌گردد. حياطي وسيع با باغچه كوچك آجرچين شده و رزهاي ارغواني و درهاي كوچك هم‌اندازه و متعدد كه به زيرزمين هدايت‌ات مي‌كند. ايوان طبقه اول پر از گلدان‌هايي است كه‌تروتازه بودن برگ‌ها، خوب بودن حالشان را نشان مي‌دهد.

«بفرما بالا مادرجان»، پيرزن با گام‌هايي خسته، از پله‌هاي انتهاي حياط بالا مي‌رود. بوي خوش آبگوشت، فضاي اتاق‌ها را پر كرده است؛ «ما خاكروبه در خانه اين آقا هم نيستيم ولي عمري را در كنارش زندگي كرده‌ايم و حالا برايمان خيلي جرح است كه از اينجا برويم. خانه را چند روز پيش فروختيم. شهرداري مي‌گويد اينجاها بناست فضاي سبز بشود و خانه ما وسطش قرار گرفته. تا يكي دو‌ماه ديگر بايد خالي كنيم. خانه‌هايي كه به حرم نزديك باشد گران است مادر. اما ناراحتم كه آخر عمري بايد بروم جايي دور از آقا و اين مسجد محل كه خيلي بهشان عادت داشتم.»

  • 60سال مجاورت

از شصت و چند سالي كه از خدا عمر گرفته، بيش از 30سال را در همين خانه سپري كرده و با در و ديوارش اخت شده است. ترك‌هاي عميق ديوار و سقف، از به پايان رسيدن عمر آنها خبر مي‌دهد. قبل از آن نيز چند كوچه پايين‌تر خانه داشته است. تمام صبح و شب‌هاي زندگي‌اش با صداي نقاره خانه عجين شده. صداي سماور گوشه اتاق، مي‌گويد كه كارش را انجام داده است. مرضيه خانم چاي را دم مي‌كند و با لحني كه دلتنگي در آن موج مي‌زند، ادامه مي‌دهد: «پسرم طبقه بالاي همين اتاق زندگي مي‌كند و من، طبقه پايين. از قديم عادت دارم كه شب‌ها ساعت به 10نرسيده بخوابم تا از آن طرف، براي خواندن نماز صبح نشاط داشته باشم. با پيش خواني اذان كه صدايش خوب و واضح شنيده مي‌شود بيدار مي‌شوم. اذان كه مي‌دهند مي‌روم طبقه بالا كه پسرم را بيدار كنم وچشم‌ام به گنبد و گلدسته آقا مي‌افتد. دل آدم باز مي‌شود. سلامي خدمتشان عرض مي‌كنم و مي‌آيم سر سجاده‌ام». لبخندي كه صورتش را در بر گرفته، يكباره محو مي‌شود: «حيف كه اين روزگار خوش، دارد تمام مي‌شود؛ مثل عمر من كه خيال نكنم چيز ديگري از آن مانده باشد».

  • زيارت‌هاي روزانه

چاي خوشرنگ را داخل استكان كمر باريك مي‌ريزد و تعارف مي‌كند و نخ حرف‌هايش را دوباره دست مي‌گيرد؛ « قديم‌ها كه پاهايم مثل الان خراب نبود، نمازهاي يوميه را حرم مي‌خواندم؛ صبح و ظهر و شب. اما حالا آقا خودش مي‌داند اين پاها ديگر ياري نمي‌دهد كه هر روز بروم. زيارت‌هايم كم شده و رسيده به هفته‌اي چند بار». چشم مي‌دوزد به قاب عكس سياه و سفيد روي ديوار؛ پيرمردي كه از داخل آن با چشم‌هايي مات نگاه‌مان مي‌كند. حاج خانم مي‌گويد عكس شوهرش است كه 30سال پيش فوت كرد؛ شايد هم بيشتر، و او و 5 بچه قد و نيم قد را تنها گذاشت؛ «غسال‌خانه قديم مشهد، نرسيده به فلكه طبرسي فعلي بود. حاج آقا را آنجا شستيم و كفن كرديم و آورديم حرم طواف داديم. از قديم اين كار رسم بود كه قبل از دفن كردن ميت، او را به حرم ببرند بلكه آقا شب اول قبر دستگيرش شود. حاجي را برديم خواجه ربيع دفن كرديم. پسرم، همين كه قاب عكسش روي طاقچه است، او هم 2 سال پيش جوانمرگ شد و برديمش كنار حاجي دفن كرديم. قبرهاي حرم هم گران است و هم كم. مي‌دانم قسمت آدمي مثل من نمي‌شود.»

  • خبرهاي دست اول

نزديك بودن به حرم، يعني خبر داشتن از تمام اتفاقات مهمي كه در شهر مي‌گذرد. مرضيه خانم روزهاي منتهي به انقلاب، راهپيمايي‌ها و قوانين منع آمد و شد از غروب تا صبح روز بعد را به‌روشني به‌خاطر مي‌آورد. مي‌گويد براي جوان‌هاي انقلابي كه روي پشت بام‌هاي محل كشيك مي‌دادند غذا مي‌پخته و يكي از پسرانش در جريان همين كمك‌رساني‌ها چندبار زخمي شده است. شنيدن صداي نقاره‌خانه از ديگر خاطره‌هاي خوب پيرزن است. بلند شدن صدا در مواقعي غير از شب‌هاي عيد و طلوع و غروب خورشيد، قلبش را پر از شوق مي‌كند. اين صدا يعني بيماري مشمول لطف حضرت شده و شفا پيدا كرده است.

  • صفاي رمضان

استكان چايش را يكباره سر مي‌كشد و از گذشته‌ها تعريف مي‌كند؛ گذشته‌هايي كه از هر جا شروع مي‌كند انتهايش هر جور شده به مهربان همسايه‌اش ختم مي‌شود؛ «ماه رمضان‌هاي قديم خيلي صفا داشت. سحرها آبگوشت، اشكنه كشك، اشكنه گوجه فرنگي، آب‌دوغ خيار و غذاهاي ساده‌اي مثل اينها را مي‌خورديم. براي افطار ديگ آش را بار مي‌گذاشتيم. چاي و چند تا پيشدستي پنير و سبزي، مخلفات سفره بود. آن موقع‌ها حياط‌مان يك حوض بزرگ آبي داشت كه دور تا دورش گلدان شمعداني مي‌چيدم. توي حياط سفره بلند بالايي پهن مي‌كردم. دم غروب، صداي نقاره‌خانه كه بلند مي‌شد همسايه‌ها يكي‌يكي مي‌آمدند دور سفره مي‌نشستند تا صداي اذان بلند شود و دور هم روزه‌مان را باز كنيم.» سفره‌هاي حاج خانم هنوز هم بابركت است. با شادي مي‌گويد كه رمضان امسال، عين 4هفته را افطاري داده است. مهمان‌ها شامل چند همسايه قديمي بودند به‌اضافه فرزندانش كه به قول حاج‌خانم به لطف امام رضا(ع) هر كدام سر و ساماني گرفته‌اند. بنا ندارد رويه‌اش را تغيير دهد. سفره‌هايش همچنان ساده است؛ همان پنير و سبزي و آش رشته‌اي كه بويش تمام كوچه را پر مي‌كند.

  • آرامش آبي

با فراز و فرود گوشنواز گويش مشهدي مي‌گويد كه ممنون امام‌رضا(ع) است به‌خاطر كمك‌هايي كه كرد و نگذاشت در اين سال‌هايي كه بي‌سايه سر بود، دستش پيش كسي دراز باشد. هر چند دقيقه يك‌بار تكرار مي‌كند آدم توكلش كه به خدا باشد و راضي به قضاي او، كارهايش درست مي‌شود. همين همسايگي و توكل است كه به نگاه و حرف‌هايش آرامشي بي‌نظير داده است.

  • در همسايگي مسجد و حرم

مسجد توت
نماز را تازه در مسجد «توت»، به جماعت اقامه كرده است. خم شده تا قفل دكانش را باز كند و سر بساط كسب و كارش بنشيند. تا مي‌بيند با اين محله غريبه هستي و مي‌خواهي از گذشته‌ها بداني، در دكان ملامين فروشي‌اش را مي‌بندد و همراهت مي‌آيد. قدم به قدم در كوچه‌ها همراهت مي‌آيد و سعي مي‌كند با توضيحاتش گذشته‌ها را پيش چشمت بياورد. علي اصغر كريميان را به اسم اصغر آقا مي‌شناسند. در خانه‌اي به دنيا آمده است كه مي‌افتد پشت مسجد توت و البته حالا ديگر اثري از آثارش نيست.

«چرا به مسجد حجتيه مي‌گويند مسجد توت؟» با يادآوري گذشته‌ها لبخند مي‌زند و پاسخ مي‌دهد: «چون قديم‌ها در حياط مسجد يك درخت توت خيلي بزرگ بود. بعدها درخت را درآوردند تا مسجد را بزرگ كنند. براي اينكه نماز جماعت مردم و برنامه‌هاي هيئت تعطيل نشود، خانه من كه نزديك مسجد بود را به مسجد موقت تبديل كردند».

آهي مي‌كشد و ادامه مي‌دهد: «هيچ‌چيز اينجا مثل قديم‌ها نيست باباجان. به مكه قسم، به عشق اين مسجد و هيئت و محله‌اي كه در همسايگي حرم آقا هست، مغازه‌ام را باز نگه داشته‌ام وگرنه خانه جديدم از اينجا خيلي دور است و رفت‌وآمد در اين شلوغي اطراف حرم، ساده نيست» .

سخت و شيرين
آرام قدم برمي‌دارد و در و ديوار كوچه‌ها را نشان مي‌دهد. به آب‌انبار قديمي و سنگ نوشته روي ديوارش كه از موقوفه بودن آن حكايت دارد اشاره مي‌كند؛ «آب نبود چه برسد به برق. حرم اما هم آب داشت و هم برق. مردم مي‌آمدند اينجا. چند پله پايين مي‌رفتند و از داخل زير زمين آب بر مي‌داشتند. آب‌، كرم‌هاي ريزي داشت كه بايد از دستمال رد مي‌كردي تا جدا شوند. براي اينكه شب‌ها تاريك نباشد روي ديوارها چراغ‌هاي نفتي گذاشته بودند. ديگر از كجايش تعريف كنم؟ با همه سختي‌ها، روزگار شيريني بود؛ پر از مراعات و مروت. الان ديگر مشهدي اصيل كمتر مي‌بيني. نهايت يكي دو نسل است اينجا ساكن شده‌اند. اينطور است كه مي‌بينيد فرهنگ شهرمان تغيير كرده و همه رقم آدمي با همه جور خلقياتي در آن وجود دارد.» به حرم كه مي‌رسيم و پيرمرد خاطرجمع مي‌شود در كوچه‌هاي پيچ در پيچ اطراف، سرگردان نمي‌شويم خداحافظي مي‌كند وبازمي‌گردد سمت دكان كوچك ملامين فروشي‌اش؛ هماني كه هنوز به عشق آقا و همسايگي‌اش و مسجد توت، آن را بازنگه‌داشته است.

  • حق همسايگي را رعايت مي‌كنيم

قديمي‌هاي راسته تَپُّل محله، «صغري خانم» را مي‌شناسند. پيرزن ريزنقشي كه شمرده و شسته رفته صحبت مي‌كند، انگار كه دارد از روي كتاب مي‌خواند. از سنش كه مي‌پرسيم فوري جواب مي‌دهد متولد 35است و الان هم سال 95؛ يعني 60سال تمام. مي‌داند چاره‌اي ندارد جز فروش خانه‌اش. با اين حال هنوز زير بار جدايي از اين كوچه پسكوچه‌ها نرفته است. دلتنگ همسايه‌هايي است كه يا با دلتنگي از اينجا كوچ كرده‌اند و يا پيش از آنكه به جدايي تن بدهند، دار دنيا را وداع گفته‌اند. از زمان‌هايي تعريف مي‌كند كه پاي ثابت تمام خوشي‌ها و ناخوشي‌هاي مشهدي‌ها حرم بود؛ مثلا مراسم عقدكنان در بالاسر حضرت؛ «رسم داشتيم كه جوان‌ها را به نيت خوشبختي و عاقبت به‌خيري ببريم حرم و به هم محرم‌شان كنيم. عزت مي‌گذاشتيم سر چند تا از فاميل‌هاي نزديك و چند نفري هم از همسايه‌هاي صميمي‌تر و براي مراسم عقدكنان خبرشان مي‌كرديم. بعد هم با سلام و صلوات مي‌آورديم‌شان خانه و مراسم مي‌گرفتيم. مثل حالا مراسم عروسي پر سر و صدا نبود. همسايه‌ها متدين بودند و حق همسايگي امام رضا(ع) را رعايت مي‌كردند.»

از جنس دلتنگي
ذهنش پر از خاطرات خوش آن دوران است. رك و راست مي‌گويد: «چرا دروغ بگويم. جوان كه بودم نمازهاي صبحم را خانه مي‌خواندم اما براي نماز‌هاي ظهر و مغرب به حرم مي‌رفتم. اينها سواي آن وقت‌هايي بود كه دلم مي‌گرفت. حالم كه گرفته بود ديگر نگاه نمي‌كردم الان صبح است، ظهر است يا اصلا نصف شب. به‌خودم كه مي‌آمدم مي‌ديدم توي صحن و سراي حرم آقا نشسته‌ام و دارم با ايشان حرف مي‌زنم. با اينكه الان پير و شكسته شده‌ام باز هم وقت‌هايي كه از روستا برايمان مهمان مي‌آيد خودم مي‌برم‌شان حرم تا به همين هوا، زيارتي كرده باشم».

در خاطرات خوش قديم فرو مي‌رود؛ وقتي از يكدلي هم‌محله‌اي‌هايش مي‌گويد؛ از مهرباني امام رضا(ع) كه عطرش در كوچه‌هاي اطراف هم پخش شده بود و باعث مي‌شد در عزا و عروسي، غم و شادي كنار يكديگر باشند؛ «مثل مادر و فرزند بوديم با همديگر. نه مثل بعضي همسايه‌هاي حالا كه از هم رو برمي‌گردانند. اگر يكي از همسايه‌ها مريض مي‌شد يا به هر علتي چند روز پيدايش نبود، نگران مي‌شديم و پي‌اش مي‌فرستاديم مبادا مشكلي داشته باشد كه ما بي‌خبر باشيم.» كف دستش را نشان مي‌دهد و اضافه مي‌كند: «با هم اينطوري بوديم؛ صاف صاف» .

خوشي‌هاي رو به پايان
پيداست با گفتن از گذشته، غمي به سراغش آمده كه دارد سر به سر دلش مي‌گذارد و حسابي كلافه‌اش كرده است. تاريكي هوا و رفتن به خانه را بهانه مي‌كند براي تمام‌كردن حرف‌هايش؛ «من به همين خانه خرابم، به ماندن در همين كوچه‌هايي كه غريبه‌هايي بي‌نام و نشان آمده‌اند و ديگر صفا و امنيت سابق را ندارد، راضي‌ام. مي‌گويند خانه‌تان افتاده وسط خيابان. بايد بفروشيم و برويم جايي كه ديگر هفته به هفته چشم من پيرزن به اين گنبد و گلدسته نمي‌افتد.» 

کد خبر 343110

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha